امید
غروب یک روز سرد پاییزی ،.کنار خیابان، مردم زیادی در صفی طولانی به انتظار رسیدن اتوبوس شرکت واحد ایستاده اند.در میان صف دختری در حال تایپ پیغام کوتاه در گوشی موبایلش است.حتما برای مادرش می نویسد که با این صف طولانی و شلوغی خیابانها دیر به خانه می رسد.پیرمردی در صف آقایان ایستاده چرت می زندومردی که کنارش ایستاده روزنامه ای می خواند.در نهایت اتوبوس با تاخیر زیاد از راه می رسد و راننده داد می زند :" همگی زودتر سوار شید .بلیط ها رو هم دست به دست بدین بیاد جلو. "و باز پیر زنی که بلیط ندارد لنگان لنگان از راه می رسد و با زحمت از پله های بلند اتوبوس بالا می آید و سوار می شود و اتوبوس حرکت می کند تا مسافران را به امید فردا به خانه شان برساند
0 Comments:
Post a Comment
<< Home