شعری از علیرضا پورمسلمی
باران آمد و
تو رفتي
ثبت مي كنم امشب را بر جبين زمين
ماهِ زيبا
از سال هزار و سيصد و پنجره پيدا نيست
آنقدر گريه كردم به پايت كه گل دادي و
رفتي
و نام مرا هم بردي و
پشت سرت را دور انداختي
بسيج مي كنم اين واژه ها را تا راه تو را به سينه ام باز كنند
و سينه ام را باز كنند
تا در من آغاز كني تپيدن را
امشب غاز هاي وحشي به پشتبان من آمده اند
به پشتيباني من آمده اند
و هفت آسمان را برايم آورده اند
كه مطمئن باشم آنجا نرفته اي
پس نمي دهي نامم را
پس نمي دهي آن همه آغوش را كه خدا مي داند از تو دريغ نكردم
پس چه كنم ؟
مني كه قطره قطره ريختم به پايت
مني كه ظهر و مشرق و باران را به كار گرفتم
تا تو را بر بلنداي شعر بنشانم
ديگر چه كاري مي توانم ؟
جدايي را از من نساخته اند
از من بر نمي آيد
مرا دست غريبي كنار امشب نشانده است
كه برخيزد زوزه هايم از روزنه هاي سال
تو داري شعر مرا نمي شنوي
و داري مثل روزهايي كه دست سردت را گرم مي كردم
سرم را گرم مي كني و
پوزخند مي زني و
گل مي دهي و مي روي
اين چه رفتني است كه امشب آنرا با هزار واژه به روح زمان سنجاق مي كنم؟
اين چه رفتني است كه خود سطر هاي شعر من مي آيد ؟
اين چه آمدني است كه نام مرا با خود مي برد؟
فرياد را ول مي كنم
اشك را ول مي كنم
مي چسبم به چين پرده
كه هنوز بوي تو را حفظ كرده
و فكر مي كنم كه اين تو
تو رفتي
ثبت مي كنم امشب را بر جبين زمين
ماهِ زيبا
از سال هزار و سيصد و پنجره پيدا نيست
آنقدر گريه كردم به پايت كه گل دادي و
رفتي
و نام مرا هم بردي و
پشت سرت را دور انداختي
بسيج مي كنم اين واژه ها را تا راه تو را به سينه ام باز كنند
و سينه ام را باز كنند
تا در من آغاز كني تپيدن را
امشب غاز هاي وحشي به پشتبان من آمده اند
به پشتيباني من آمده اند
و هفت آسمان را برايم آورده اند
كه مطمئن باشم آنجا نرفته اي
پس نمي دهي نامم را
پس نمي دهي آن همه آغوش را كه خدا مي داند از تو دريغ نكردم
پس چه كنم ؟
مني كه قطره قطره ريختم به پايت
مني كه ظهر و مشرق و باران را به كار گرفتم
تا تو را بر بلنداي شعر بنشانم
ديگر چه كاري مي توانم ؟
جدايي را از من نساخته اند
از من بر نمي آيد
مرا دست غريبي كنار امشب نشانده است
كه برخيزد زوزه هايم از روزنه هاي سال
تو داري شعر مرا نمي شنوي
و داري مثل روزهايي كه دست سردت را گرم مي كردم
سرم را گرم مي كني و
پوزخند مي زني و
گل مي دهي و مي روي
اين چه رفتني است كه امشب آنرا با هزار واژه به روح زمان سنجاق مي كنم؟
اين چه رفتني است كه خود سطر هاي شعر من مي آيد ؟
اين چه آمدني است كه نام مرا با خود مي برد؟
فرياد را ول مي كنم
اشك را ول مي كنم
مي چسبم به چين پرده
كه هنوز بوي تو را حفظ كرده
و فكر مي كنم كه اين تو
با چشمت اگر نگاهم نمي داشتي
با سر به سرزمين عجايب رسوب مي كردم
آنجا كه معشوقه هاي خمير
به هر شكلي كه بخواهي در مي آيند
از در مي آيند
زيبا
مثل شعر هاي شادماني روشن
و محال
مثل برگشتنت
بوسه هاي من بر تنت
ماه مي گذرد
و از خلال امشب دستم به دامنت نمي رسد
به بوي آغشته ات نمي رسد
و روي كوهي از من
حتا گنجشكي
به آشيانگي قبولم نمي كند
با سر به سرزمين عجايب رسوب مي كردم
آنجا كه معشوقه هاي خمير
به هر شكلي كه بخواهي در مي آيند
از در مي آيند
زيبا
مثل شعر هاي شادماني روشن
و محال
مثل برگشتنت
بوسه هاي من بر تنت
ماه مي گذرد
و از خلال امشب دستم به دامنت نمي رسد
به بوي آغشته ات نمي رسد
و روي كوهي از من
حتا گنجشكي
به آشيانگي قبولم نمي كند
3 Comments:
salam saeed jan.az on sherhayi khodet ke zamane dabirestan baramon mikhondi ham bezar to webloget.kheily doset darim agha saeed.
saeed .......chetori ? shehre jalebi bod .male dostete?
saeed .......chetori ? shere jalebi bod .male dostete?
Post a Comment
<< Home