Sunday, March 05, 2006

غزلی از هوشنگ ابتهاج

بهانه
اي عشق همه بهانه از توست
من خامشم اين ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهي
وين زمزمه ي شبانه از توست
من انده خويش را ندانم
اين گريه ي بي بهانه از توست
اي آتش جان پاكبازان
در خرمن من زبانه از توست
افسون شده ي تو را زبان نيست
ور هست همه فسانه از توست
كشتي مرا چه بيم دريا ؟
توفان ز تو و كرانه از توست
گر باده دهي و گرنه ، غم نيست
مست از تو ، شرابخانه از توست
مي را چه اثر به پيش چشمت ؟
كاين مستي شادمانه از توست
پيش تو چه توسني كند عقل ؟
رام است كه تازيانه از توست
من مي گذرم خموش و گمنام
آوازه ي جاودانه از توست
چون سايه مرا ز خاك برگير
كاينجا سر و آستانه از توست

2 Comments:

Blogger Farzin Asefi said...

Salam bar too!!
karet jaleb ast edameh bedeh.
ba sepas
Farzin
www.nizraf.blogspot.com

1:12 AM  
Blogger Farzin Asefi said...

ديگر اين پنجره بگشاى كه من‎
به ستوه آمدم از اين شب تنگ
.‎ديرگاهى است كه در خانه همسايه من خوانده خروس
.‎وين شب تلخ عبوس‎
مى فشارد به دلم پاى درنگ
ديرگاهى است كه من در دل اين شام سياه‎
،پشت اين پنجره بيدار و خموش‎
،مانده ام چشم به راه
همه چشم و همه گوش
.‎مست آن بانگ دلاويز كه مى آيد نرم
محو آن اختر شبتاب كه مى سوزد گرم‎
مات اين پرده شبگير كه مى بازد رنگ
.‎آرى اين پنجره بگشاى كه صبح‎
مى درخشد پس اين پرده تار
مى رسد از
دل خونين سحر بانگ خروس
وز رخ آينه ام مى سترد زنگ فسوس‎
بوسه مهر كه در چشم من افشانده شرا
خنده روز كه با اشك من آميخته رنگ
شعرابتهاج و نام سايه را هرگز نمى توان فراموش كرد، اگر قرار باشد كه از ادب و ادبيات صدسال اخير سخن گفت و حرفى زد و مطلبى نوشت.

1:17 AM  

Post a Comment

<< Home