غزلی از هوشنگ ابتهاج
بهانه
اي عشق همه بهانه از توست
من خامشم اين ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهي
وين زمزمه ي شبانه از توست
من انده خويش را ندانم
اين گريه ي بي بهانه از توست
اي آتش جان پاكبازان
در خرمن من زبانه از توست
افسون شده ي تو را زبان نيست
ور هست همه فسانه از توست
كشتي مرا چه بيم دريا ؟
توفان ز تو و كرانه از توست
گر باده دهي و گرنه ، غم نيست
مست از تو ، شرابخانه از توست
مي را چه اثر به پيش چشمت ؟
كاين مستي شادمانه از توست
پيش تو چه توسني كند عقل ؟
رام است كه تازيانه از توست
من مي گذرم خموش و گمنام
آوازه ي جاودانه از توست
چون سايه مرا ز خاك برگير
كاينجا سر و آستانه از توست
2 Comments:
Salam bar too!!
karet jaleb ast edameh bedeh.
ba sepas
Farzin
www.nizraf.blogspot.com
ديگر اين پنجره بگشاى كه من
به ستوه آمدم از اين شب تنگ
.ديرگاهى است كه در خانه همسايه من خوانده خروس
.وين شب تلخ عبوس
مى فشارد به دلم پاى درنگ
ديرگاهى است كه من در دل اين شام سياه
،پشت اين پنجره بيدار و خموش
،مانده ام چشم به راه
همه چشم و همه گوش
.مست آن بانگ دلاويز كه مى آيد نرم
محو آن اختر شبتاب كه مى سوزد گرم
مات اين پرده شبگير كه مى بازد رنگ
.آرى اين پنجره بگشاى كه صبح
مى درخشد پس اين پرده تار
مى رسد از
دل خونين سحر بانگ خروس
وز رخ آينه ام مى سترد زنگ فسوس
بوسه مهر كه در چشم من افشانده شرا
خنده روز كه با اشك من آميخته رنگ
شعرابتهاج و نام سايه را هرگز نمى توان فراموش كرد، اگر قرار باشد كه از ادب و ادبيات صدسال اخير سخن گفت و حرفى زد و مطلبى نوشت.
Post a Comment
<< Home