Tuesday, November 08, 2005

وقتی مدرسه تعطیل شد من ودوستم خودمونو به سرعت به بیمارستان رسوندیم.وقتی رسیدیم ،توی بخش مراقبتهای ویژه بستری شده بود،با اصرار فراوان هم نتونستیم این اجازه رو از مسئول بخش بگیریم که داخل اتاق بریم و از نزدیک ببینیمش.به ناچار از پشت شیشه دیدیمش.خیلی آرام و بی حرکت روی تخت خوابیده بودو دستگاه تنفس مصنوعی در دهانش بود.رنگش به شدت پریده بود انگار هیچ خونی در بدنش باقی نمونده بود.هیچ نشانی از آن قد بلند و اندام تنومندش روی تخت دیده نمی شد.یاد روزهای کلاس افتادم که از همه چیز و همه جای ادبیات با ما صحبت می کرد.ازداستانهاورمانهای ناباکف ،،تورگنف، پورکین و چوخوف گرفته تا ویرجینیا وولف،آرتور میلر و مارک تواین،ازغزلیات حافظ و مولوی تا غزلیات فارست ،شکسپیروبلیک .از خیلی از اینها با ما گفت .حوصله،ادب و متانت کم نظیرش باعث شد خیلی از ما همون سال عاشق ادبیات بشیم.زنگ انشا تشویقها و راهنماییهاش جرات نوشتن رو بخصوص در من ایجاد کرد.تاکید می کرد نوشتن خیلی مهمه .می گفت خیلی مسائل تو زندگیتون پیش میاد که می تونید با نوشتن حتی چند سطر که گویا و رسا باشه اون مشکل رو حل کنید.من و دوستم خیلی چیزها از اون یاد گرفتیم.یاد هدیه باارزشی افتادم که به مناسبت اول شدن در مسابقه مقاله نویسی شهرمون به من داده بود .توی این فکرها بودم که ناگهان صدای دوستم در حالیکه اشک در چشماش حلقه زده بود منو خودم آورد که
بریم به بچه های کلاس بگیم که دیگه از هفته دیگه لازم نیست زنگ انشا ،انشاهایی رو که دادن بابا ماماناشون براشون نوشتن رو بیارن سر کلاس بخونن

0 Comments:

Post a Comment

<< Home