Sunday, December 11, 2005

ناپاک


دخترک آلبالو خشکه ها را یکی یکی از پاکت درمی آورد و می خورد اما انگار دیگر
خوردنشان لذتی برایش نداشت. پسرک هم دیگر نگاهی به دختر نینداخت .گدای سر چهار راه
هم سر کارش نیامده بود .سر و صدایی از انتهای کوچه نمی آمد ،بچه ها بجای بازی
کردن در کوچه ،توی اتاقهای خانه شان خواب بودند.مدرسه ها که تعطیل بود و کسی هم
دیکته شب نمی نوشت.موقع بازگشت از کار آگهی ترحیم پیر مرد پنبه زن دوره گردی
که سالها در کوچه های محله مان پرسه می زد را به خانه آوردم.اما کسی برایش گریه نکرد چون دود
اشکهایمان را قبلا تمام کرده بود.شام هم نخوردم و هوا آلوده تر از همیشه بود

0 Comments:

Post a Comment

<< Home