کمی عاشقانه
آن عصر
كه عشق را از توي كيفت درآوردي
پهن كردي وسط خيابان
تمام تهران رفت روي سنگهاي دركه جا شد
من مرده ي تو بودم
و باران هم از برخورد مژه چشمهايت هاي هاي مي باريد
بيا مرده ام را از چهار ميخ اين خيابان بي مشرق بردار
پرت كن آن بالا
شايد از حفره هاي آسمان تهران
كه عشق را از توي كيفت درآوردي
پهن كردي وسط خيابان
تمام تهران رفت روي سنگهاي دركه جا شد
من مرده ي تو بودم
و باران هم از برخورد مژه چشمهايت هاي هاي مي باريد
بيا مرده ام را از چهار ميخ اين خيابان بي مشرق بردار
پرت كن آن بالا
شايد از حفره هاي آسمان تهران
راهِ صعودِ عاشق
به آسمانِ شهر گمشده از اوايلِ آدم را بيابم
من شاد تر از بوي عطر زنانه بر سپيدناي چهره ات می مانم
ببین چگونه براي غروب خورشيداز مركز زمين گريه ميكنم
عاشقان اينگونه اند
شامشان را كه خوردند
مغرب و مشرقشان را به زنجير زلف يار شان گره مي زنند
و به علت باران باز مي ميرند
اما تو زنده ي من باش
باش تا ازآن سوي ميخهايي كه هر شش جهت عالم را
به قلب نيمه كاره ام پيوند مي زنند
روزي سواري سر برسد
و با صداي چهار نعل گريه
دوستت دارمِ مرا بر گونه هايت جاري كند
عاشقان اينگونه اند
شامشان را كه خوردند
مغرب و مشرقشان را به زنجير زلف يار شان گره مي زنند
و به علت باران باز مي ميرند
اما تو زنده ي من باش
باش تا ازآن سوي ميخهايي كه هر شش جهت عالم را
به قلب نيمه كاره ام پيوند مي زنند
روزي سواري سر برسد
و با صداي چهار نعل گريه
دوستت دارمِ مرا بر گونه هايت جاري كند
1 Comments:
عشق اسیریست و او به من گفت که تو اسیری پس شکفتم در دستانش چون صدایی که از نوازش لبخند روی پوستین نمناک عریانی دست می ساید
Post a Comment
<< Home