Tuesday, December 13, 2005

مادر بزرگ

مادر بزرگ بی قرار بود.آن شب آخرین شبی بود که او در کنار ما سپری می کرد.فردا قرار بود ما را ترک کند.شاید دیگر نمیخواست در کنار ما باشد.مادربزرگ آنشب حرفی نزد فقط به چهره تک تک ما نگاه کرد. میخواست با نگاهش چیزی به ما بفهماند.زیر لب زمزمه ای کرد.همیشه برایمان دعا می کرد.ساعت از نیمه شب گذشته بود که مادربزرگ به خواب رفت.چند لحظه بعد، هرچه صدایش کردیم از خواب بیدار نشد.او همیشه کنار ماست...

2 Comments:

Anonymous Anonymous said...

khoda biyamorze madar bozorgeto saeed.

5:32 AM  
Anonymous Anonymous said...

khodet chetori pesar?

5:32 AM  

Post a Comment

<< Home