Tuesday, December 13, 2005

بستن کمربند


لطفا کمربندتان را ببندید
اگر در طی یک ماه اخیر سوار تاکسی شده باشید و نیز بر صندلی جلو نشسته باشید، متوجه شده­اید که اولین تذکر راننده به شما این خواهد بود که لطفا کمربند خود را ببندید (تا شلوارتان در نرود؛). اغلب مشکلی وجود ندارد. شما به راحتی کمربندتان را می­بندید و مانند انسان­هایی که همه چیزشان به موقع و بجاست سر جایتان می­نشینید. اما یکی از همین روزهایی که من سوار تاکسی شدم و از بخت خوش بر صندلی جلو نیز نشستم، به عادت مالوف کمربندم را به دست گرفتم تا در جایی که گیرگاهش بود گیر دهم (کمربند را قفل کنم)، اما هرچه جُستم کمتر یافتم. عاقبت راننده با عقلی وافر و هوشی سرشار به دادم رسید که؛ «همینطوری نگهش دار! قفل نداره!»اصولا آدم نکته سنجی هستم. کوچکترین اتفاق روزانه قادر است تا مرا ساعتها به تفکر وادار کند. باری، جان برادر، به همین علت بسیار ساده بود که به فکر افتادم که چرا من باید چنین کار مسخره­ای را بکنم؟ چرا باید بیخود و بی­جهت، کمربندی بی­بو و بی­خاصیت را الکی نگهدارم. ذائقه­ی فیلسوفم می­گفت: «ها! سعید خان! بالاخره یک فُرم (صورتِ ظاهری ِ کمربند بستن) پیدا کردی که از محتوا (جلوگیری از صدماتِ احتمالی هنگام تصادفات رانندگی) تهی بود. بالاخره مو لای درز اندیشه­ی فلسفی رفته بود»به نظرم رسیده بود که داشتم کاری را می­کردم که به سبب شکافی که میان فرم و محتوایش پیش آمده کاری است بالکل ناشدنی و عبث. اما در همین لحظاتِ بکر ِ جان­فرسا بود که چیز دیگری به ذهنم رسید:-فرم که بدون محتوا نمی­شود!-همه­ی عالم فرم است. ما تنها با فرم­ها سر و کار داریم. اما هیچ فرمی که بدون محتوا وجود ندارد!باید کاری می­کردم. باید محتوایی برای کار عبثِ نگه داشتن کمربندِ ماشین پیدا می­کردم. محتوا خُب البته در نگاه اول همین بود: «راننده برای اینکه جریمه نشود، از من خواسته بود تا لطف کنم و کمربندم را نگه دارم (من داشتم برای راننده کار انجام می­دادم). محتوای کار ِ من، فریب دادن پلیس بود.» راننده مرا وارد بازیِ فریفتن ِ دیگری (پلیس) کرده بود. من از این بازی ناخشنود بودم.-«خُب، این هم از محتوا سعید خان! حالا دیگه مشکلت چیه؟ کجای کارت می لنگه؟»راستی هنوز ناراحت بودم. واضح بود که دیگر کار بیهوده­ای انجام نمی­دهم. فریفتن ِ پلیس، محتوای واقعی ِ کار من بود. اما چرا هنوز ناراضی بودم؟اینجاهای کار بود که دیدم بد نیست برای ریشه­یابی ِ نارضایتی خودم از مفهوم آگاهی کاذبِ جناب مارکس سود ببرم. حقیقت این بود که در دنیای واقعی، بستن ِ کمربند معنایی داشت که هرگونه انحراف از آن معنا، مرا وارد بازیِ جدیدی می­کرد که به واسطه­ی شرایط بیرونی ساخت یافته بود. بازیِ من درگیری با پلیس یا فریفتن ِ او نیست. بازیِ من شاید فریفتن ِ استادان و دانشجویان و سایر ِ همگنانم است. اما حالا، لحظه­ای خارج از قواعد مرسوم بازی­های موردِ علاقه­ام، داشتم به عمق ِ فریبِ محتوای کارم (به آگاهی ِ کاذبم) رسوخ می­کردم. داشتم با بدنه­ای (بدنه­ی فریبِ اجتماعی) که آن هم واقعی است و می­تواند سوار بر زندگی شود و همه­ی محتواها را احاطه کند ارتباط برقرار می­کردم . فرق آگاهی راستین و آگاهی کاذب نیز شاید همین باشد: آگاهی کاذب لایه­ای دروغین برای یکی شدن با قواعد سرسخت زندگی است، حال آنکه در واقعیت، زندگی محتوایی از جنس ملموس و واقعی دارد. من می­خواهم زندگی کنم، نه فریب بورزم، اما زندگی نمی­گذارد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home