بستن کمربند
لطفا کمربندتان را ببندید
اگر در طی یک ماه اخیر سوار تاکسی شده باشید و نیز بر صندلی جلو نشسته باشید، متوجه شدهاید که اولین تذکر راننده به شما این خواهد بود که لطفا کمربند خود را ببندید (تا شلوارتان در نرود؛). اغلب مشکلی وجود ندارد. شما به راحتی کمربندتان را میبندید و مانند انسانهایی که همه چیزشان به موقع و بجاست سر جایتان مینشینید. اما یکی از همین روزهایی که من سوار تاکسی شدم و از بخت خوش بر صندلی جلو نیز نشستم، به عادت مالوف کمربندم را به دست گرفتم تا در جایی که گیرگاهش بود گیر دهم (کمربند را قفل کنم)، اما هرچه جُستم کمتر یافتم. عاقبت راننده با عقلی وافر و هوشی سرشار به دادم رسید که؛ «همینطوری نگهش دار! قفل نداره!»اصولا آدم نکته سنجی هستم. کوچکترین اتفاق روزانه قادر است تا مرا ساعتها به تفکر وادار کند. باری، جان برادر، به همین علت بسیار ساده بود که به فکر افتادم که چرا من باید چنین کار مسخرهای را بکنم؟ چرا باید بیخود و بیجهت، کمربندی بیبو و بیخاصیت را الکی نگهدارم. ذائقهی فیلسوفم میگفت: «ها! سعید خان! بالاخره یک فُرم (صورتِ ظاهری ِ کمربند بستن) پیدا کردی که از محتوا (جلوگیری از صدماتِ احتمالی هنگام تصادفات رانندگی) تهی بود. بالاخره مو لای درز اندیشهی فلسفی رفته بود»به نظرم رسیده بود که داشتم کاری را میکردم که به سبب شکافی که میان فرم و محتوایش پیش آمده کاری است بالکل ناشدنی و عبث. اما در همین لحظاتِ بکر ِ جانفرسا بود که چیز دیگری به ذهنم رسید:-فرم که بدون محتوا نمیشود!-همهی عالم فرم است. ما تنها با فرمها سر و کار داریم. اما هیچ فرمی که بدون محتوا وجود ندارد!باید کاری میکردم. باید محتوایی برای کار عبثِ نگه داشتن کمربندِ ماشین پیدا میکردم. محتوا خُب البته در نگاه اول همین بود: «راننده برای اینکه جریمه نشود، از من خواسته بود تا لطف کنم و کمربندم را نگه دارم (من داشتم برای راننده کار انجام میدادم). محتوای کار ِ من، فریب دادن پلیس بود.» راننده مرا وارد بازیِ فریفتن ِ دیگری (پلیس) کرده بود. من از این بازی ناخشنود بودم.-«خُب، این هم از محتوا سعید خان! حالا دیگه مشکلت چیه؟ کجای کارت می لنگه؟»راستی هنوز ناراحت بودم. واضح بود که دیگر کار بیهودهای انجام نمیدهم. فریفتن ِ پلیس، محتوای واقعی ِ کار من بود. اما چرا هنوز ناراضی بودم؟اینجاهای کار بود که دیدم بد نیست برای ریشهیابی ِ نارضایتی خودم از مفهوم آگاهی کاذبِ جناب مارکس سود ببرم. حقیقت این بود که در دنیای واقعی، بستن ِ کمربند معنایی داشت که هرگونه انحراف از آن معنا، مرا وارد بازیِ جدیدی میکرد که به واسطهی شرایط بیرونی ساخت یافته بود. بازیِ من درگیری با پلیس یا فریفتن ِ او نیست. بازیِ من شاید فریفتن ِ استادان و دانشجویان و سایر ِ همگنانم است. اما حالا، لحظهای خارج از قواعد مرسوم بازیهای موردِ علاقهام، داشتم به عمق ِ فریبِ محتوای کارم (به آگاهی ِ کاذبم) رسوخ میکردم. داشتم با بدنهای (بدنهی فریبِ اجتماعی) که آن هم واقعی است و میتواند سوار بر زندگی شود و همهی محتواها را احاطه کند ارتباط برقرار میکردم . فرق آگاهی راستین و آگاهی کاذب نیز شاید همین باشد: آگاهی کاذب لایهای دروغین برای یکی شدن با قواعد سرسخت زندگی است، حال آنکه در واقعیت، زندگی محتوایی از جنس ملموس و واقعی دارد. من میخواهم زندگی کنم، نه فریب بورزم، اما زندگی نمیگذارد
0 Comments:
Post a Comment
<< Home