Monday, December 04, 2006

کمی عاشقانه

آن عصر
كه عشق را از توي كيفت درآوردي
پهن كردي وسط خيابان
تمام تهران رفت روي سنگهاي دركه جا شد
من مرده ي تو بودم
و باران هم از برخورد مژه چشمهايت هاي هاي مي باريد
بيا مرده ام را از چهار ميخ اين خيابان بي مشرق بردار
پرت كن آن بالا

شايد از حفره هاي آسمان تهران
راهِ صعودِ عاشق
به آسمانِ شهر گمشده از اوايلِ آدم را بيابم
من شاد تر از بوي عطر زنانه بر سپيدناي چهره ات می مانم
ببین چگونه براي غروب خورشيداز مركز زمين گريه ميكنم
عاشقان اينگونه اند
شامشان را كه خوردند
مغرب و مشرقشان را به زنجير زلف يار شان گره مي زنند
و به علت باران باز مي ميرند
اما تو زنده ي من باش
باش تا ازآن سوي ميخهايي كه هر شش جهت عالم را
به قلب نيمه كاره ام پيوند مي زنند
روزي سواري سر برسد
و با صداي چهار نعل گريه
دوستت دارم‌‌ِ مرا بر گونه هايت جاري كند