Thursday, December 29, 2005

انجمن شاعران مرده

معلم می رود بالای میز می ایستد و از بچه ها سوال می کند: کی می تونه بگه من چرا اینجا ایستادم. یکی از بچه ها می گوید: برای اینکه قدتان بلندتر بشه.همه می خندند
معلم می گوید: برای اینه که به خودم بگم میشه با دید متفاوت و تازه ای به کلاس نگاه کنم

این صحنه کلیدی فیلم "انجمن شاعران مرده" به کارگردانی پیتر ویر (1989) و با بازی رابین ویلیامز است که بر اساس رمانی از ن.ه.کلاین بام ساخته شده است. ضرورت طرح آن در اینجا این است که این فیلم در مورد آموزش و پرورش است. این فیلم می خواهد ضرورت نگاه خلاقانه و نوآوری را در سیستم سنتی تدریس بیان کند . چقدر با روحیات دانش آموزانمان آشنا هستیم ؟ چقدر آنها را دعوت می کنیم که به تفاوتهایشان توجه داشته باشند ؟ آیا می دانیم که در میان دانش آموزانمان غیر از دکتر و مهندس، شاعر و نویسنده و هنرمند هم داریم ؟ اصلا سعی کرده ایم از این تفاوت استعدادها در جهت تدریسمان استفاده کنیم
**دم را غنیمت بشماریم.بچه ها نظر بدید. از شرکتتان در بحث متشکرم . زندگیتان را خارق العاده کنید
می دانید که دانش آموزانمان با شعر ، ادبیات ، نقاشی و حتی طنز بیگانه اند . فکر می کنند اگر بخندند جرمی مرتکب شده اند. گاهی می پرسند : آقا اگه ما توی دفترمان لطیفه حتی علمی بنویسیم و کسی دفترمان را ببیند چه بگوییم؟ فایده این جزوه ها که شبیه کتابند چیه؟
** پاره اش کنید بچه ها انجیل که نیست. پاره اش کنید.این یک نبرد است. تلفات آن روح و روان شماست.زبان تنها برای ارتباط برقرار کردن نیست برای ابراز علاقه هم هست
فکر نمی کنید شعر ، احساسات ، علایق و سلیقه های فردی این وسط جایی بین تستها و امتحانات مکرر گم شده است.ما خود نخستین قربانیان سیستم آموزش سنتی هستیم.فرسودگی و پیری زودرس ، افسردگی ، عصبانیت ، سکته ها حکایت آینده ماست
ما با عدد و رقم سر و کار داریم . آمار قبولی ، میانگین نمرات بالا ، تعداد تشویقیها، اینها تمام ذهن مارا به خود مشغول کرده است. متفاوت بودن اما جرم است .دردسر دارد. بدنامی دارد
پایان فیلم انجمن شاعران مرده غمبار است. یکی از دانش آموزان به دلیل عدم درک از سوی خانواده و سیستم آموزشی خودکشی می کند. سیستم آموزشی برای گریز از این وضعیت معلم را مقصر دانسته و با استفاده از خود دانش آموزان، او را قربانی می کند
معلم پس از اخراج برای بردن وسایل شخصی اش به کلاس می آید.برخی از دانش آموزان در جدال با وجدان خوددر حضور مدیر مدرسه پیش معلم اعتراف می کنند که مجبور به این کار شده اند.سپس در حرکتی نمادین بر روی میزها می روند و می ایستند
معلم از آنها تشکر می کند و می رود

************
چندی قبل تلویزیون شبکه 3 فیلم "انجمن شاعران مرده" را نشان داد.این نوشته واکنشی است به تاثیرات این فیلم و بهانه ای برای تکرار حرفهایی که قبلا هم در جاهای دیگر نوشته بودم.قسمتهایی که پررنگ شده اند از گفتگوهای فیلم نقل شده اند.بعنوان یک معلم فکر می کنم همه ما باید با این نوع معلمان همذات پنداری کنیم

Sunday, December 25, 2005

مالنا

امروز از مالنا نوشتم. فیلمی تحسین برانگیز و دیدنی از جوزپه تورناتوره در مکتب سینمای نوگرای ایتالیا
مالناMalena
نویسنده و کارگردان : جوزپه تورناتوره، بر اساس داستانی از لوچیانو وینچنزونی . مدیر فیلمبرداری : لایوش کولتای . تدوین : ماسیمو کواگلیا . موسیقی : انیو موریکونه . طراح صحنه : فرانچسکو فره گری . بازیگران : مونیکا بلوچی (مالنا اسکوردیا)، جوزپه سولفارو(رناتو آموروسو)، لوچیانو فدریکو(پدر رناتو)، ماتیلده پیانا(مادر رناتو)، پیترو نوتاریانی(پدر مالنا)، گیتانو آزوتیکا(نینو اسکوردیا). محصول ٢٠٠٠ ایتالیا و آمریکا،٩٢ دقیقه
* دهم ژوئیه ١٩٤٠ شهر کاستلکوتو، جزیره سیسیل ،جنوب ایتالیا. رناتو آموروسوی دوازده و نیم ساله،صاحب اولین دوچرخه اش می شود و برای اولین بار چشمش به مالنا اسکوردیا می افتد.مالنا تازه واردی است که همسرش نینو،مردی از اهالی کاستلکوتو، در جبهه شمال افریقا می جنگد و مالنا به تنهایی در خانه پدری شوهرش زندگی می کند.پدر مالنا نیز که معلم زبان لاتین است، برای تنها نماندن دخترش در کاستلکوتو اقامت کرده است.رناتو شیفته مالنا می شود و در عا لم خیال خودش و مالنا را در هیات شخصیت های سینمایی چون تارزان و جین، جان وین و کلرتره ور در دلیجان، کلئوپاترا و مار و سامسون ودلیله مجسم می کند
مالنا عمیقا به همسرش نینو وفادار است و از سوی مردان به دلیل دست نیافتنی بودنش هدف شایعات ناپسندی قرار می گیرد.از طرف دیگر زنان شهر نیز که زیبایی مالنا را عاملی تهدید کننده برای بنیان های خانوادگی خود می دانند،زبان هایشان را به کار می اندازند. به زودی هر دو طرف بدون این که مدرکی یافته باشند،بر سر این موضوع به توافق می رسند که مالنا فاسد است.
یک روز خبر می رسد که نینو در جبهه کشته شده و مراسمی برای بزرگداشت او برگزار می شود.مردان شهر،اینک مالنای غمگین را قابل دسترس تر می پندارند و تحت تاثیر تعصب حاکم ،شایعات بالا می گیرد.مستمری شوهر مالنا بارها قطع می شود و یافتن کاری مناسب غیرممکن به نظر می رسد. در همین زمان نامه بی امضایی به دست پدرش می رسد و او را متهم به بی آبرویی می کند. پدر مالنا او را طرد می کند
در بمباران متفقین،پدر مالنا کشته می شود و داغی تازه بر دل مالنا می گذارد.او که تنها و بی کس شده ،تصمیم می گیرد با سروان کادیی ازدواج کند، اما شبی پس از خروج سروان از منزل مالنا، گاسپاره کوزیمانو دندان پزشک شهر راه را بر او می بندد و جنجال به پا می کند. مالنا برای اعاده حیثیت دست به دامان تنها وکیل شهر می شود. مالنا در جریان دادگاه در می یابد که سروان کادیی عازم ماموریتی در شهری دیگر است.مالنا از اتهام ها تبرئه و دندان پزشک متاهل تلویحا متهم به دیوانگی می شود. وکیل شیاد پس از محاکمه به منزل مالنا رفته و در ازای دستمزد به او تعدی می کند.
مالنا که بی کار،بی پول و بی پناه شده، ناچار پیشنهاد آنتونیوی پا انداز را می پذیرد و به خودفروشی روی می آورد. شهر توسط آلمانی ها اشغال شده و مالنا به ناچار با آنها طرح دوستی می ریزد،اما با پایان جنگ، متفقین پیروزمندانه وارد شهر می شوند. زنان که موقعیت را برای انتقام جویی مناسب یافته اند، پس از مضروب کردن مالنا موهایش را قیچی می کنند. مالنا شهر را به مقصد مسینا ترک می کند و رناتو خاموش او را بدرقه می کند
یک روز اتوبوسی نینو را به شهر می آورد و روشن می شود که خبر مرگ او حقیقت نداشته، بلکه مدتی به مالاریا مبتلا و اسیر شده و یک دستش نیز قطع شده است.هیچ کس جرات گفتن حقیقت را به نینو ندارد. رناتو واقعیت را در نامه ای به نینو بازگو می کند و نینو راهی مسینا می شود. یک سال بعد، نینو که مالنا را یافته وارد شهر می شود،اهالی ابتدا حیرت می کنند ،اما به زودی زنان شهر به پذیرش مجدد او رضایت می دهند.رناتو نیز که سرانجام موفق شده با مالنا صحبت کند، با آرزوی خوشبختی از او جدا می شود

Friday, December 23, 2005

نئورئالیسم در سینمای ایتالیا

سينما دنيايی را به رويمان می گشايد که مطابق با آرزوهايمان است
خيلی از اين پيش تر ها خواسته بودم مطلبی درباره سینمای نئورئالیستی ایتالیا بنویسم هر بارکه خواستم نشد و تنبلی کردم. به هر حال چند شب قبل که این اصطلاح در سریال شبهای برره (البته بصورت طنز)مطرح شد ،تحریک شدم که هر طور شده درباره مکتب نئورئالیسم در سینمای ایتالیا بنویسم(چون خیلی از کارگردانان بنام سینمای غرب، ایتالیایی هستند و در مکتب نئوریالیسم فیلم ساختند و می سازند که بسیاری از این فیلمها جزو فیلمهای برتر سینمای جهان هستند)
نئورئالیسم : سبک دنيايی واقعی و روياهامان

نئورئالیسم : اصطلاحی که نخستین بار در سالهای 43-1942 توسط منتقدان ایتالیایی " آنتونیو پیترنگلی "و " امبرتو باربارو " به عنوان جنبشی در سینمای ایتالیا تعریف شد که آغازگر آن فیلم " وسوسه " (1942 ) ساخته لوکینو ویسکونتی بود
فیلم " وسوسه " (1942 ) برداشتی آزاد از داستان " پستچی همیشه دو بار زنگ می زند" اثر " جیمز کین " بود که به ایتالیایی برگردانده شده بود
این فیلم که در محلهای طبیعی فیلمبرداری شد از نظر تصویری اصالتی بدست آورد که قابل قیاس با میزانسنهای مصنوعی تحمیل شده به فیلمهای ایتالیایی دوران رژیم فاشیستی نبود
در واقع نئورئالیسم گرایش کاملا جدیدی هم نبود. بلکه رواج مجدد قالب برخی از فیلمهای ایتالیایی دهه 1910 و بعدتر بعضی فیلمهای ساخت فرانسه ( آثار ژان رنوار ) و بعضی کشورهای دیگر بود. اما در سال 1942 بصورت جنبشی آگاهانه و نوپا در سینمای ایتالیا مطرح گردید
عوامل اقتصادی ‚ سیاسی و فرهنگی کمک کردند تا نئورئالیسم پا بگیرد.فیلمهای
متعددی به تقلید از" وسوسه " به سبک نئورئالیسم ساخته شدندکه در بین آنها فیلم دزد دوچرخه(1942 ) ساخته ویتوریو دسیکا را می توان نام برد.با اینحال بخاطر جنگ هیچ یک از آنها در خارج از ایتالیا مطرح نشد تا اینکه فیلم "رم، شهر بی دفاع "1945 ساخته روبرتو روسلینی مبلغ جنبش نئورئالیسم در سطح بین المللی گردید
پس از آن سایر فیلمهای نئورئالیستی مورد توجه جهانیان قرا گرفتند که از آن جمله می توان به " پیزان " و " آلمان سال صفر " (1947 ) روبرتو روسلینی ‚ " واکسی " و " دزد دوچرخه " اثر دسیکا‚ فیلمهایی از آلبرتو لاتوادا مثل "آنا"و "نورهای گوناگون" و " بنام قانون " ساخته پیترو ژرمی اشاره کرد
.نئورئالیسم شیوه مشخصی در سبک فیلم به بار آورد . در سال 1945 جنگ قسمت عمده چینه چیتا را ویران کرده بود‚ از این رو پلاتو و تجهیزات صوتی کمیاب بود. در نتیجه میزانسن رئالیستی متکی به محلهای واقعی شد. فیلمبرداری در خیابانها و خانه های شخصی باعث شد که فیلمبرداران ایتالیایی شیوه ای پیش بگیرند که در آن نظام نور پردازی " سه نقطه ای " هالیوود رعایت نمی شد. اگر چه در فیلمهای نئورئالیستی اغلب از بازیگران مشهور تاتر و سینما استفاده می شد‚ نابازیگران نیز به خاطر سر و وضع و رفتار رئالیستی شان در این فیلمها به کار گرفته می شدند. دسیکا یک گارگر کارخانه را به عنوان ستاره فیلم” دزد دوچرخه” انتخاب کرد. سینمای ایتالیا دارای سنت طولانی در دوبله بود و مهارت فیلمسازان در صداگذاری بعد از فیلمبرداری به آنها اجازه میداد که در محلهای واقعی با افراد فنی کمتری کار کنند و دوربین خود را آزادانه حرکت دهند. آزادیهای فی البداهه نسبی در بازی و صحنه ‚ قابلیت انعطاف خاصی در قاب بندی و حرکت دوربین را موجب شد ‚ که در صحنه مرگ پینا در "رم، شهر بی دفاع " ‚و در سکانس پایانی " آلمان سال صفر " خود را به رخ می کشد.نماهای تعقیبی در بازار روباز در" دزد دوچرخه " امکاناتی را که کارگردانهای نئورئالیست در فیلمبرداری در محلهای واقعی یافتند ‚ نشان می دهد
دو پهلویی فیلمهای نئورئالیستی نیز محصول روایتی است که از شکل گیری یک آگاهی دانای کل بر فراز رویدادها جلوگیری می کند.گویی وقوف بر تمامی واقعیت غیر ممکن است. این بخصوص در پایان بندی فیلمها کاملا آشکار است.گرایش نئورئالیسم بر طرح و توطئه مقطعی و بر روایتگری نا محدود باعث شده است که بسیاری از فیلمها بر خلاف سینمای هالیوود پایان باز داشته باشند
نئورئالیسم در سل 1950ر به تدریج رو به افول نهاد. جوزفه دی سانتی در فیلم " برنج تلخ " با استفاده از از فاکتورهایی چون احساسات و همچنین حضور یک ستاره ( سیلوانا منگانو ) دست به ساخت ملودرامی در زمینهای برنج کاری زد و از این طریق به بهره برداری تجاری از عقیده نئورئالیستی پرداخت. و به جنبشی که بیان گر حیات هنری سینمای ایتالیا و اهمیت اجتماعی آن در دهه 40 ‚ خصوصا سالهای اولیه پس از جنگ بود ‚ پایان بخشید. در واقع از آنجا که نیروهای اقتصادی و فرهنگی جنبش نئورئالیسم را سرپا نگه داشته بودند‚ خود آنها هم علت اصلی افول آن را فراهم نمودند.ایتالیا پس از جنگ به سوی رفاه و رونق می رفت و حکومت به فیلمهایی که جامعه معاصر ایتالیا را مورد انتقاد قرار می داد ‚ روی خوش نشان نمی داد. پس از سال 1949 سانسور و فشار دولت جنبش را در تنگنا قرار داد. تولید فیلمهای پر هزینه دوباره آغاز شد و سرانجام کارگردانهای نئورئالیست که حالا دیگر معروف شده بودند ‚ روی به کارهای شخصیتر آوردند: روسلینی درباره انسان گرایی مسیحیت و تاریخ غرب تحقیق می کرد‚ دسیکا رومانسهای احساساتی می ساخت و لوکینو ویسکونتی به بررسی محیطهای اشرافی می پرداخت. اما تاثیراتی که جنبش نئورئالیست از خود به جای گذاشت ‚ مدت زمان زیادی پس از بین رفتن آن بطول انجامید و گواه این مطلب فیلمهای زیادی است که امروزه در بسیاری از کشورها و همچنین در خود ایتالیا ساخته میشوند

Thursday, December 22, 2005

ماریا


شروع زمستان موضوعات متنوعی را برای نوشتن در ذهنمان تداعی می کند .مثل شب یلدا ،برف و سرما،امتحانات ترم دبیرستان و دانشگاهها
عیسی مسیح ،شب کریسمس و کارتونهای تکراری مخصوص به این شب (مثل کارتون عمو اسکروچ خسیس).اما از میان این موضوعات
امروز می خواهم درباره ماریا بنویسم
آنچه از نوشته های مورخان مسیحیت و کتاب انجیل در مورد زندگی این زن بر می آید این است که
ماریا مگدالنه (مری مگدالن یا با تلفظ عربی آن مریم مجدلیه) زنی از اهالی شهر مگدالا واقع در فلسطین ( اورشلیم قدیم ) بوده است که در میان
مردم شهر خود به بدکاره گی و هرزه بودن شهرت داشت. اما همین ماریای گناهکار از وقتی که عیسی را دید تحت تاثیر رفتار ،سخنان و اندرزهای او قرار گرفت و
مسیر زندگیش کاملا تغییر کرد.او آنچنان شیفته شخصیت تاثیر گذار مسیح شد که از کارهای گذشته اش دست کشیدو توبه کرد و گوشه نشین شد.او روزها و شبهای زیادی
در حسرت گذشته و انجام گناهان می گریست و چون هنوز به درجه ای ازایمان نرسیده بود که به بخشندگی ذات پروردگار یقین کامل پیدا کند
از همین جهت به نزد عیسی مسیح رفت ،در حالیکه به شدت می گریست. عیسی هم چون از قبل ازطریق دوستانش از احوال این زن جوان آگاه شده بود با مهربانی او را پذیرفت
و برای آرام کردن او جملاتی از انجیل را برایش خواند
جستجو کن آنگاه مطلوبت را خواهی یافت
طلب کن به تو عطا خواهیم کرد
در را بکوب برویت گشوده خواهد شد
ماریا با چشمانی گریان و دلی که کم کم آماده پذیرش هدایت پرودگار شده بود جملات انجیل که از زبان پیامبر خدا جاری می شد را تکرار می کرد در حالیکه
تمام بدنش می لرزید.چند لحظه بعد وقتی ماریا آرام تر شد جلوی عیسی زانو زد و با آب و دارویی که با خود آورده بود پاهای خون آلود عیسی را که بواسطه
فرار از دست عمال یهودیان به شدت زخم شده بود شستشو داد و خشک کرد.بعد از آنروز ماریا اکثرا با عیسی و همراهانش بود (در همه جا و همه خطرها)
و ظاهرا یکبار هم عیسی را از مرگ حتمی نجات داد.حتی بر اساس گفته هایی یکی ار ناظران مصلوب شدن مسیح هم بود
البته برخی از محققان و مورخان تاریخ مسیحیت اعتقاد دارند که عیسی مسیح به صلیب کشیده نشد بلکه بعد ها با همین ماریا
ازدواج کرد و حتی این دو صاحب فرزندی نیز شدند.سال 2003 دان براون
نویسنده آمریکایی رمانی با عنوان رمز داوینچی نوشت
و در آن بطریقی همین موضوع ازدواج این دو را بیان کرد که این موضوع سرو صدای زیادی را در میان جوامع کلیسایی (بخصوص کلیسای کاتولیک و پاپ) موجب شد
و البته جزو پر فروشترین کتابهای سال در آمریکاو کانادا نیز شد
لازم به توضیح است که ران هووارد کارگردان هالیوودی فیلمی بر اساس همین رمان رمز داوینچی ساخته و قرار است که از ماه مه 2006 در
آمریکا و کانادا بروی پرده برود(البته احتمالا زودتر از اونجا میشه این فیلم رو از دست فروشهای دور میدون انقلاب یا ولی عصر تهیه کرد).البته قبل از هوواد
و در سال 1988 مارتین اسکورسیزی کارگردان سیسیلی تبار و صاحب سبک سینمای هالیوود فیلمی را بر اساس رمان آخرین وسوسه مسیح اثر ماندگار
نیکوس کازانتزاکیس یونانی ساخته بود که این فیلم نیز در همان زمان باعث بروز اعتراضاتی علیه اسکورسیزی از سوی جامعه کلیساها ی
کاتولیک ،پروتستان و ارتدوکس در آمریکای شمالی شد و حتی بیانیه ای در تحریم این فیلم علیه کارگردان ،نویسنده و تهیه کننده آن صادر کردند
اما آنچه که در مورد زندگی ماریا برای انسانهای دیگر اهمیت پیدا می کند این است که دیگر ماریا در میان مسیحیان (حتی متعصب)به عنوان زنی گناهکار مطرح نیست
بلکه مسیحیان او را بعنوان قدیسه ای می دانند(او را سنت ماری خطاب می کنند) و به او تمسک می جویند.و اینگونه بود که بار دیگر قدرت عشق(البته بهتره بگیم معجزه عشق) زندگی انسانی را دگرگون
ساخت و اورا از فرودی پست به فرازی لذت بخش مفتخر گرداند.و او از نزدیکترین و محبوبترین مردم آن روزگار نزد پیامبر خدا شد

Friday, December 16, 2005

قدرت عشق


عشق فرایندی است که قدرت تحول و دگرگونی بالایی در انسانها داردو همین گاهی باعث
امیدواری و گاهی هم موجب نا امیدی می شود . به این موضوع فکر می کردم که یاد شعر
زیبایی از افشین یداللهی افتادم که با صدای علی رضا قربانی حدود 4 سال قبل تیتراژ سریال شب دهم
بود که از تلویزیون در ماه محرم پخش می شد. متن شعرش این بود


مرز در عقل و جنون باریك است ..كفر و ایمان چه به هم نزدیك است
عشق هم در دل ما سردرگم
مثل حیرانی و بهت مردم
گیسویت تعزیتی از رویا ..شب طولانی غم تا فردا
خون چرا در رگ من زنجیر است..زخم من تشنه تر از شمشیر است
مستم از جام تهی حیرانی
باده نوشیده شده پنهانی
عشق تو پشت جنون محو شده ..هوشیاریست نگو سهو شده
من ورسوایی این بار گناه..تو وتنهایی وان چشم سیاه
از من تازه مسلمان بگذر..بگذر از سر پیمان بگذر
میل دیوانه به دین عشق تو شد ..جاده شك به یقین عشق تو شد
مستم از جام تهی حیرانی..باده نوشیده شده پنهانی
خلاصه بسته به ذات و ظرفیت روحی و روانی آدمها و شرایطی که در آن زندگی میکنند عشق می تواند سر منشا تحولات مثبت یا منفی در آنها باشد

Tuesday, December 13, 2005

بستن کمربند


لطفا کمربندتان را ببندید
اگر در طی یک ماه اخیر سوار تاکسی شده باشید و نیز بر صندلی جلو نشسته باشید، متوجه شده­اید که اولین تذکر راننده به شما این خواهد بود که لطفا کمربند خود را ببندید (تا شلوارتان در نرود؛). اغلب مشکلی وجود ندارد. شما به راحتی کمربندتان را می­بندید و مانند انسان­هایی که همه چیزشان به موقع و بجاست سر جایتان می­نشینید. اما یکی از همین روزهایی که من سوار تاکسی شدم و از بخت خوش بر صندلی جلو نیز نشستم، به عادت مالوف کمربندم را به دست گرفتم تا در جایی که گیرگاهش بود گیر دهم (کمربند را قفل کنم)، اما هرچه جُستم کمتر یافتم. عاقبت راننده با عقلی وافر و هوشی سرشار به دادم رسید که؛ «همینطوری نگهش دار! قفل نداره!»اصولا آدم نکته سنجی هستم. کوچکترین اتفاق روزانه قادر است تا مرا ساعتها به تفکر وادار کند. باری، جان برادر، به همین علت بسیار ساده بود که به فکر افتادم که چرا من باید چنین کار مسخره­ای را بکنم؟ چرا باید بیخود و بی­جهت، کمربندی بی­بو و بی­خاصیت را الکی نگهدارم. ذائقه­ی فیلسوفم می­گفت: «ها! سعید خان! بالاخره یک فُرم (صورتِ ظاهری ِ کمربند بستن) پیدا کردی که از محتوا (جلوگیری از صدماتِ احتمالی هنگام تصادفات رانندگی) تهی بود. بالاخره مو لای درز اندیشه­ی فلسفی رفته بود»به نظرم رسیده بود که داشتم کاری را می­کردم که به سبب شکافی که میان فرم و محتوایش پیش آمده کاری است بالکل ناشدنی و عبث. اما در همین لحظاتِ بکر ِ جان­فرسا بود که چیز دیگری به ذهنم رسید:-فرم که بدون محتوا نمی­شود!-همه­ی عالم فرم است. ما تنها با فرم­ها سر و کار داریم. اما هیچ فرمی که بدون محتوا وجود ندارد!باید کاری می­کردم. باید محتوایی برای کار عبثِ نگه داشتن کمربندِ ماشین پیدا می­کردم. محتوا خُب البته در نگاه اول همین بود: «راننده برای اینکه جریمه نشود، از من خواسته بود تا لطف کنم و کمربندم را نگه دارم (من داشتم برای راننده کار انجام می­دادم). محتوای کار ِ من، فریب دادن پلیس بود.» راننده مرا وارد بازیِ فریفتن ِ دیگری (پلیس) کرده بود. من از این بازی ناخشنود بودم.-«خُب، این هم از محتوا سعید خان! حالا دیگه مشکلت چیه؟ کجای کارت می لنگه؟»راستی هنوز ناراحت بودم. واضح بود که دیگر کار بیهوده­ای انجام نمی­دهم. فریفتن ِ پلیس، محتوای واقعی ِ کار من بود. اما چرا هنوز ناراضی بودم؟اینجاهای کار بود که دیدم بد نیست برای ریشه­یابی ِ نارضایتی خودم از مفهوم آگاهی کاذبِ جناب مارکس سود ببرم. حقیقت این بود که در دنیای واقعی، بستن ِ کمربند معنایی داشت که هرگونه انحراف از آن معنا، مرا وارد بازیِ جدیدی می­کرد که به واسطه­ی شرایط بیرونی ساخت یافته بود. بازیِ من درگیری با پلیس یا فریفتن ِ او نیست. بازیِ من شاید فریفتن ِ استادان و دانشجویان و سایر ِ همگنانم است. اما حالا، لحظه­ای خارج از قواعد مرسوم بازی­های موردِ علاقه­ام، داشتم به عمق ِ فریبِ محتوای کارم (به آگاهی ِ کاذبم) رسوخ می­کردم. داشتم با بدنه­ای (بدنه­ی فریبِ اجتماعی) که آن هم واقعی است و می­تواند سوار بر زندگی شود و همه­ی محتواها را احاطه کند ارتباط برقرار می­کردم . فرق آگاهی راستین و آگاهی کاذب نیز شاید همین باشد: آگاهی کاذب لایه­ای دروغین برای یکی شدن با قواعد سرسخت زندگی است، حال آنکه در واقعیت، زندگی محتوایی از جنس ملموس و واقعی دارد. من می­خواهم زندگی کنم، نه فریب بورزم، اما زندگی نمی­گذارد

مادر بزرگ

مادر بزرگ بی قرار بود.آن شب آخرین شبی بود که او در کنار ما سپری می کرد.فردا قرار بود ما را ترک کند.شاید دیگر نمیخواست در کنار ما باشد.مادربزرگ آنشب حرفی نزد فقط به چهره تک تک ما نگاه کرد. میخواست با نگاهش چیزی به ما بفهماند.زیر لب زمزمه ای کرد.همیشه برایمان دعا می کرد.ساعت از نیمه شب گذشته بود که مادربزرگ به خواب رفت.چند لحظه بعد، هرچه صدایش کردیم از خواب بیدار نشد.او همیشه کنار ماست...

Sunday, December 11, 2005

ناپاک


دخترک آلبالو خشکه ها را یکی یکی از پاکت درمی آورد و می خورد اما انگار دیگر
خوردنشان لذتی برایش نداشت. پسرک هم دیگر نگاهی به دختر نینداخت .گدای سر چهار راه
هم سر کارش نیامده بود .سر و صدایی از انتهای کوچه نمی آمد ،بچه ها بجای بازی
کردن در کوچه ،توی اتاقهای خانه شان خواب بودند.مدرسه ها که تعطیل بود و کسی هم
دیکته شب نمی نوشت.موقع بازگشت از کار آگهی ترحیم پیر مرد پنبه زن دوره گردی
که سالها در کوچه های محله مان پرسه می زد را به خانه آوردم.اما کسی برایش گریه نکرد چون دود
اشکهایمان را قبلا تمام کرده بود.شام هم نخوردم و هوا آلوده تر از همیشه بود

Saturday, December 10, 2005

سبزه


شب خوش ، سبزه
که سر بر بالش گذاشته ای و در خوابی.
پرده ها را می کشم
تا سرما نخوری فردا با هم
درباره ی کارهایمان حرف می زنیم
شب خوش ، گیاهک
در گلدانت آسوده بخواب
مراقب باش
به مرض پژمردگی دچار نشوی
ای سبزه ی تازه در آمده ، یادت باشد
از زنبورها حذر کنی
شنیده ام که آنها می توانند
ناقل بیماری خطرناکی باشند
شب خوش ، سبزه
گیاهک ، شب خوش
بیا،این هم لیوان آب
می خواهی چراغ را روشن بگذارم ؟
فردا صبح
سر میز صبحانه می نشینیم
گوشت و تخم مرغ مال من
،نیتروژن مال تو
سبزه دوستت دارم

Tuesday, December 06, 2005

آلوده

واقعا هوای آلوده تهران روی مردمی که توی این شهر زندگی می کنند خیلی تاثیر گذاشته .خدا میدونه آینده ما آدمهای ساکن توی این شهر شلوغ و بی نظم و البته آلوده و نا امن چه خواهد شد!!! اینم که نوشتم به مناسبت آلودگی هوای تهرونه

مرد از دور آمده بود!!!
خواست که در شهر برود
گر چه راهش دور بود مرد، ولی خسته نشد
مرد استوار است
سالم و خندان است
کودکش را می بوسد
امیدش جاریست
مرد زندگی را می فهمد
اما در شهر بزرگ
با خانه ها ،مغازه ها ،کوچه ها،محله ها و خیابانهای زیاد
آسمانش دلگیر است و درختانش بی برگ
آب شهر زرد شده
مردمانش بی ذوق
روحشان خشک شده است
دلشان پرکینه است
چهره شان مصنوعیست
قدشان خم شده است
دستشان در جیب است
دیدشان تند و خشن
ذهنشان درگیر است
بچه هاشان لوسند
پس بجای آنها
سگها را می بوسند
در شهر بزرگ خیلی ها بیمارند
خیلی ها بیکارند
خیلی ها بیعارند
و انگار مردم شهر زندگی را نمی فهمند
و مرد که از دور آمده بود
نیشخند زد و بر گشت!!!